مطالب بامزه و خنده دار ⎝⓿⏝⓿⎠ ، اعتراف هاي بامزه .خاطرات با مزه . سوتی ها بامزه.چرت و پرت،.. مطالب بامزه و خنده دار |
|||
بابام داشت خاطره تعریف میکرد میگفت: وقتی که من رفتم با مادرتون عقد کردم شب که اومدیم خونه، دخترای همسایه ها با سنگ شیشه خونمونو شکستن! موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان |
|||
|